علمی-اجتماعی
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 20:48 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
نامزدها مواظب پاره شدن پرده هایشان باشند. امکان دارد علاوه بر باد و کولاک و طوفان ، کامیونها و رقبا نیز پرده هایشان را پاره کنند آن وقت دیگر کاری از دست کسی ساخته نیست.
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 18:23 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
مورد داشتیم که مورد نداشت.
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 18:11 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
چرا برخی از خانواده ها اجازه می دهند تا دخترانشان خانه ای مستقل اجاره کنند؟آیا داشتن شغل در شهری دیگر یک علت داشتن خانه ی مجردی برای دختران است یا دانشجو در شهر دیگر شدن ؟
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 16:43 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
مرده داشتیم اخبار میدیده اعلام کردن که آب مسموم شده مصرف نکنین. زنش از خواب بیدار شد گفت چی شده؟ گفت :عزیزم هیچی! اب میخواد قطع شه اب بخور وبخواب!!!
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 16:34 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
میخواسته با شاهزاده سوار بر اسب سفید ازدواج کنه هول شده با اسب سفید شاهزاده ازدواج کرده.
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 16:33 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
رﻭﺯﯼ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﻧﺸﺎﺀ ﺑﻨﻮﯾﺴﻪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ : ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ! ﻟﻄﻔﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﭘﺪﺭﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺰﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﻣﺘﻮﺟﻪ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺑﺸﯽ . ﻣﻦ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﻫﺴﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻫﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﮐﻠﻔﺘﻤﻮﻥ ﻣﻠﺖ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﭘﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻫﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺷﺐ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺗﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﻓﮑﺮﯼ ﭼﻮﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﯿﮑﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﺶ ﻫﺴﺖ ﻧﺴﻞ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺳﺖ ، ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ . ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﭘﺮﻩ ، ﻣﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺯﯾﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﺜﯿﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺧﺮﺍﺑﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯿﺰﻧﻪ ،ﻣﯿﺮﻩ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ ، ﻣﯿﺮﻩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﮐﻠﻔﺘﺸﻮﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ . . . . . !!! ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﺳﺮ ﺟﺎﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﻪ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻠﻪ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﭼﯿﺴﺖ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻣﻠﺖ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﭘﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻓﮑﺮ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻨﻪ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﺴﻞ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯿﺰﻧﻪ
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 16:17 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
رفیق بی کلیپس ، مادر
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 16:2 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
یک چیز عالی در زندگی آموختم که از هیچ کس پول نخواه زیرا نخواهد داد چون پول از جان عزیز تر است گرچه در زبان چیز دیگر گویند.به قول عبید زاکانی: گرد در پادشاهان مگرديد و عطای ايشان به لقای دربانان ايشان بخشيد. یا پروین می گوید : جزگدایی نیست خواهندگی ، هرکه خواهد گر سلیمان باشد و قارون ، گداست.باز به قول عبید :طمع از خير کسان ببريد تا به ريش مردم توانيد خنديد.خواجگان و بزرگان بی مروت را به ريش تيزيد.
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 16:1 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
راز نور و نان - این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است. دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر ! خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند. *** میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع. اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه. او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود. ** خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار. و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد. سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند. آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید. *** سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است. میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند. میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
جمعه 30 بهمن 1394برچسب:, :: 15:44 ::  نويسنده : شمیلا سیامکی
مردی کهنسال در مزرعه ای واقع در منطقه ای کوهستانی در کنتاکی می زیست. نوهء خردسالش نیز با او بود. هر بامداد، مرد برمی خاست و سر میز آشپزخانه می نشست و کتاب مقدّسش را که بس مندرس و کهنه شده بود میخواند. نوه اش میل داشت درست مانند پدربزرگ شود و بنابراین به هر طریقی که می توانست سعی میکرد از او تقلید کند. یک روز پسرک به پدربزرگ گفت، "بابابزرگ، سعی کردم مثل شما کتاب مقدّس بخوانم، امّا به محض این که کتاب را می بندم، هرچه خوانده ام فراموش می کنم. پس خواندن کتاب مقدّس چه فایده ای دارد؟" پدربزرگ که زغال در بخاری می گذاشت، به طرف او برگشت و سبد خالی حمل زغال را به او داد و گفت، "این سبد زغالی را کنار رودخانه ببر و یک سبد آب برایم بیاور." پسرک همان کار را کرد که به او گفته شد، گو این که قبل از آن که به منزل برسد، تمام آب از سوراخهای سبد ریخته بود. پدربزرگ خندید و گفت، "دفعهء بعد باید قدری تندتر حرکت کنی،" و او را دوباره با سبد فرستاد تا مجدّداً سعی کند. این دفعه پسرک تندتر دوید، امّا باز هم قبل از رسیدنش به خانه، سبد خالی شده بود. پسرک، نفس نفس زنان به پدربزرگش گفت، "آوردن آب با سبد امکان ندارد،" و رفت که به جای سبد، سطل بردارد. پیرمرد گفت، "من یک سطل آب نمی خواهم؛ من یک سبد آب می خواهم. تو می توانی این کار را انجام دهی. فقط به اندازهء کافی سعی نمیکنی،" و دیگربار پسرک را فرستاد و خودش هم دم در رفت تا تلاش دوباره ی او را ناظر باشد. این دفعه، پسرک با این که میدانست این کار محال است، امّا میخواست به پدربزرگش نشان دهد که حتـّی اگر خیلی تند هم بدود، قبل از آن که زیاد از رودخانه دور شود، سبد کاملاً خالی خواهد شد. او سبد را از آب پر کرد، امّا وقتی به پدربزرگ رسید، سبد باز هم خالی شده بود. پسرک، از نفس افتاده بود. به پدربزرگ گفت، "دیدی بابابزرگ؛ بی فایده است." پیرمرد گفت، "پس فکر میکنی بی فایده است؟ نگاهی به سبد بینداز." پسرک نگاهی به سبد انداخت و برای اوّلین بار متوجّه شد شکل سبد متفاوت است؛ دیگر اثری از ذرّات زغال در آن نیست؛ سبد زغالی کهنه، پاک و سفید شده بود. تمیز تمیز بود. پیرمرد گفت، "پسرم؛ وقتی کتاب مقدّس میخوانی همین اتـّفاق میافتد. ممکن است همه چیز را نفهمی یا به خاطر نسپاری، امّا وقتی این کتاب خدا را می خوانی، درون تو را تغییر می دهد؛ در تو تحوّل ایجاد می کند. این کار خدا در زندگی ما است. یعنی تغییر دادن ما از درون به بیرون و تدریجاً متحوّل کردن ما

    درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.
    آخرین مطالب
    آرشيو وبلاگ
    پیوندهای روزانه
    پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علمی-اجتماعی و آدرس shamila.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





    نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 103
بازدید ماه : 1724
بازدید کل : 3548432
تعداد مطالب : 14893
تعداد نظرات : 281
تعداد آنلاین : 1

<>